اجنه مؤمن و أجنّه کافر
اجنه مؤمن و أجنّه کافر
أجنه نیز همانند انسان که قوه عاقله دارد، دارای عقل و فهم و اختیار هستند.
لذا از وقتی خدا آنها را خلق کرد، برای آنها تکلیف قرار داد، و تکالیف آنها بر اساس شریعت پیامبر هم عصر أجنه بوده است. و زمانی که رسالت یک پیامبر منسوخ میشد، به شریعت پیامبر بعدی مکلّف میشدند.
تا اینکه دین اسلام آمد، که همه آنها مکلف به دین اسلام شدند. برخی از آنها به اسلام ایمان آوردند و برخی کافر شدند.
در ذیل نمونههایی از أجنه مؤمن تقدیم میشود:
«در آیات شریفه؛ «وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَیْکَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ یَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ . . . لَیْسَ لَهُ مِنْ دُونِهِ أَوْلِیاءُ أُولئِکَ فی ضَلالٍ مُبین»(آیات 29 تا 32 سوره احقاف) که خداوند متعال کلام اجنه را حکایت میکند که گفتند «هنگامى که گروهى از جنّ را به سوى تو متوجّه ساختیم که قرآن را بشنوند . . . وقتی نزد قوم خود برگشتند گفتند: «اى قوم ما! ما کتابى را شنیدیم . . . غیر از خدا یار و یاورى براى او نیست؛ آنان در گمراهى آشکارند» ؛ سبب نزول این آیه آن بود که پیغمبر(ص) از مکه به بازار عَکّاظ رفت و زید بن حارثه با او بود و مردم را به اسلام دعوت میکرد. کسى به او پاسخی نداد و کسى که آن را پذیرد نیافت. سپس به مکه برگشت و در بین راه به جائى رسید به نام وادى مَجَنَّه، که پیامبر(ص) در دل شب با خواندن قرآن و نماز به عبادت پرداخت. در این حین، چند جن به او گذر کردند.
وقتی قرائت رسول خدا(ص) را شنیدند، به آن گوش دادند، سپس به هم گفتند: خاموش باشید. وقتی قرائت رسول خدا(ص) پایان یافت، آن جنها با حالتی إنذار دهنده و بیم دهنده نزد قوم خود برگشتند و گفتند اى قوم ما، همانا ما کتابى شنیدیم که پس از موسى فرو آمده و ادیان قبل از خود را تصدیق میکند و به درستى پیروانش را به راه حق و راه راست هدایت میکند. اى قوم ما بپذیرید دعوت کننده به خدا را و به او ایمان آورید . . .(و ادامه آیات تا آنجا که فرمود:) غیر از خدا یار و یاورى براى او نیست، آنان در گمراهى آشکارند. سپس نزد رسول خدا(ص) آمدند و مسلمان شدند و رسول خدا آداب اسلام را به آنها آموخت.
و به پیغمبر خود سوره جن را فرو فرستاد «قُلْ أُوحِیَ إِلَیَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ»(سوره جن: آیه1)، تا پایان همه سوره و خدا گفتهی آنها را باز گفت و رسول خدا(ص) را بر آنها ولیّ قرار داد و همه وقت به رسول خدا(ص) مراجعه میکردند و آن حضرت به امیرالمؤمنین(علیه السّلام) فرمود: تا به آنها احکام و آداب دین را بیاموزد و آنها را فقیه سازد. لذا برخى از أجنه مؤمن هستند و برخى کافر و برخی هم ناصبى و یهودى و نصرانی و مجوسی و آنها فرزندان جانّ میباشند».
یکی دیگر از اخبار جنهای مؤمن، آن جریان است که از امیرالمؤمنین(ع) و آن عالم یهودی نقل شده است.
عالم یهودى به حضرت گفت: این حضرت سلیمان است که شیاطین به فرمان او بودند، و هر چه مىخواست براى او مىساختند: معبدها و تندیسهها و تمثالها.
حضرت على(ع) به او فرمود: همین طور است، و به حضرت محمّد(ص) بهتر و برتر از آن عطا شده است. زیرا شیاطین در حالى تحت فرمان حضرت سلیمان بودند که هنوز در کفر به سر مىبردند، ولى شیاطین تحت امر پیامبر اسلام(ص) همه مؤمن بودند. پس نه نفر از أشراف گروه جنّیان؛ یکى از جنّ نصیبین بود و هشت نفر ایشان از بنى عمرو بن عامر که از أهل یقین ایشان بودند، خدمت آن حضرت شرفیاب شدند که عبارتند از: شَضاه، مَضاه، هَملَکَان، مَرزبان، مَأزَمان، نَضَاه، هَاضِب، هضب و عمرو، و ایشان کسانى هستند که خداوند درباره ایشان مىفرماید: «وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَیْکَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ یَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ»(احقاف:29) و اینان نه نفر مىباشند. پس جنّیان خدمت آن حضرت آمدند و پیامبر داخل نخلستان بود، آنان عذرخواهى کرده و گفتند: ما گمان کردیم که خداوند کسى را مبعوث نفرموده است. و از پى آن هفتاد و یک هزار تن از ایشان با پیامبر بیعت نمودند که روزه گیرند و نماز گزارند و حجّ بجاى آورند و جهاد کنند و خیرخواهى مسلمین کنند، و از یاوهگوییهاى خود درباره خداوند عذر خواستند.
اى یهودى! این عطا برتر از آن چیزى است که به سلیمان داده شده. پس پاک و منزّه است خداوندى که شیاطین را پس از تمرّد براى نبوّت محمّد مسخّر نمود، و آنان پنداشته بودند که خداوند داراى فرزند است، لذا بعثت آن حضرت شامل بیشمارى از جنّ و انس گردید.
سعد اسکاف نقل کرده و میگوید:
راجع به بعضى از کارهاى خود به منزل امام باقر(ع) رفتم(هر چه میخواستم وارد اتاق شوم) مىفرمود: عجله نکن. تا آنکه از شدت آفتاب هر جا سایه میرفت، میرفتم. ناگاه بر خلاف انتظار، اشخاصى از اتاق خارج شده به سوى من آمدند که مانند ملخهاى زرد بودند، و پوستین در بر کرده بودند. از کثرت عبادت لاغر شده بودند. به خدا که از سیماى زیباى آنها وضع خود(انتظار در هواى گرم) را فراموش کردم.
وقتی خدمتش رسیدم، به من فرمود: گویا تو را ناراحت کردم.
عرض کردم: آرى، به خدا من از وضع خود فراموش کردم، اشخاصى از نزد من گذشتند، همه یک نواخت و من مردمى خوش قیافهتر از آنها ندیده بودم، آنها مانند ملخهاى زرد بودند و عبادت لاغرشان کرده بود. فرمود: اى سعد! آنها را دیدى؟ گفتم! آرى. فرمود: ایشان برادران تو از طایفه جن هستند.
عرض کردم: خدمت شما مىآیند؟ فرمود: آرى، مىآیند و مسائل دینى و حلال و حرام خود را از ما میپرسند.
در روایت دیگری وارد شده است:
وقتی امام حسین(ع) در واقعه جنگ کربلا قرار گرفت، گروههایی از أجنه پرنده خدمت امام(ع) رسیدند و گفتند: یا أباعبدالله، ما از یاران شمائیم، هر چه دستور دهی انجام میدهیم، اگر دستور دهی به کشتن تمام دشمنانتان، تمام آنها را نبود میکنیم. امام حسین(ع) فرمود: خواسته خداوند این است که من در این بیابان شهید شوم.
در روایت دیگری آمده است:
امام صادق(ع) مىفرمود: زنى از جنّیان که عَفراء نام داشت به حضور پیامبر(ص) شرفیاب مىشد و سخن آن حضرت را مىشنید و به نزد شایستگان جنّ مىآمد و آنها به دست او اسلام را مىپذیرفتند. مدّتى پیامبر او را ندید. از جبرئیل در مورد او پرسید. عرض کرد: او به زیارت یکى از خواهران دینى خود که به خاطر خدا او را دوست مىدارد رفته است.
پیامبر(ص) فرمود: خوشا به حال کسانى که به خاطر خدا یکدیگر را دوست مىدارند. به راستى که خداوند متعال در بهشت ستونى از یاقوت سرخ آفریده که هفتاد هزار کاخ بر آن استوار است و در هر کاخى هفتاد هزار اتاق است که خداوند اینها را براى کسانى که به خاطر او به یکدیگر مهر ورزیده و به زیارت یکدیگر مىروند، آفریده است.
سلمان میگوید: یک روز پیغمبرخدا(ص) در أبطح نشسته بود و گروهى اصحابش با او بودند و رو به ما کرده بود و سخن میگفت.
ناگاه نگاه کردیم به گردبادى که برخاست و گرد بر آورد و پیوسته نزدیک می شد و گرد بالا میگرفت تا برابر پیغمبر(ص) ایستاد. از میان آن گردباد شخصى بیرون آمد و گفت: یا رسول اللَّه! من نماینده قبیله خویشم. به تو پناهندهایم، ما را پناه ده و با من از طرف خود کسى را بفرست تا از قبیله ما بازرسى کند، زیرا پارهاى از آنها بر ما شوریدند و ستم کردند، تا میان ما و آنها به حکم خدا و کتابش قضاوت کند، و از من پیمان أکید بگیر که آن کس را در دو روز دیگر سالم برگردانم، و اگر بر نگشت، خدا برایم پیشامدى کند.
پیغمبر(ص) به او فرمود: تو کیستى؟ قومت چه کسانی هستند؟
گفت: من عُرفُطَه پسر شِمراخ، یکى از بنى نَجَاح هستم. من و گروهى از خاندانم، استراق سمع میکردیم، و چون از این کار جلوگیرى شدیم، ایمان آوردیم. وقتی خدا شما را به پیغمبرى برانگیخت، به تو ایمان آوردیم که خودت میدانى و البته تو را باور کردیم.
برخى از قوم با ما مخالفت کردند و به همان دینی که داشتند ماندند، و میان ما و آنها اختلاف شد و آنان در شمار و نیرو از ما بیشترند و بر آب و چراگاه چیره شدند و به ما و چهار پایان ما زیان رساندند. بهمراه من کسى را بفرست که میان ما به حق قضاوت کند.
پیغمبر(ص) به او فرمود: چهره بگشا تا تو را به صورتى که دارى بنگریم،
سلمان میگوید: صورت گشود و به او نگاه کردیم، مردى بود پر از مو، سر درازى داشت، چشمهاى درازى به درازاى سرش، و حدقههاى خرد و دندانها چون دندان درندهها و پیغمبر از او پیمان گرفت که کسى را که با وى فرستد فردا برگرداند.
سپس پیامبر(ص) رو به أبوبکر کرد و فرمود: همراه برادر ما عُرفُطَه برو و وضع آنها رابررسی نما و میان آنها حکم به حق کن.
گفت یا رسول الله آنها کجایند؟
فرمود: در زیرزمین.
ابوبکر گفت: چگونه میتوانم زیر زمین بروم و میان ایشان بحق حکم کنم، در حالی که زبانشان را نمیفهمم.
سپس رو به عمر بن خطاب کرد و همان را که به أبى بکر فرموده بود، به او فرمود. همان جواب را شنید.
سپس رو به عثمان کرد و همان را فرمود و جواب آنها را از او نیز شنید.
سپس على(علیه السّلام) را خواست و به او فرمود: اى على با برادرمان عرفطه برو تا قومش را دریابى و بکار آنها رسیدگى کنى و میان آنها به درستى قضاوت کنى.
امیرالمؤمنین(ع) با عُرفُطَه برخاست و شمشیر بست.
سلمان میگوید: من دنبالشان رفتم تا به میان درّه رسیدند و امیرالمؤمنین(ع) به من نگریست و فرمود: اى أباعبداللَّه خدا از کوشش تو قدردانى کند، برگرد. من ایستادم و نگران آنها بودم، که ناگاه زمین شکافت و به درون آن رفتند و من برگشتم و افسوس بسیار خوردم که خدا میداند و تمام نگرانى من برای امیرالمؤمنین(ع) بود.
صبح فردا، پیغمبر(ص) با مردم نماز صبح خواند و آمد و بر صفا نشست و یارانش گرد او بودند.
امیرالمؤمنین دیر کرد و روز برآمد و سخن بسیار شد و ظهر شد و گفتند آن جن به پیغمبر(ص) نیرنگ زد و خدا ما را از دست ابوتراب راحت کرد و افتخار پیامبر به برادر زادهاش را از او گرفت، و کلی حرفهای دیگر زدند تا اینکه پیامبر خدا(ص) نماز ظهر را خواند و به جاى خود در صفا برگشت. پس از نماز دائما با یارانش در گفتگو بود، تا نماز عصر رسید و مردم بسیار گفتند و اظهار نومیدى از امیرالمؤمنین نمودند.
پیغمبر(ص) نماز عصر را هم خواند و آمد بر صفا نشست و در فکر امیرالمؤمنین فرو رفت. و منافقان آشکارا نسبت به پیامبر شماتت میکردند. نزدیک غروب خورشید شد و مردم یقین به نابودى على(ع) پیدا کردند.
ناگاه صفا شکافت و امیرالمؤمنین(علیه السّلام) از آن بر آمد و از شمشیرش خون میچکید و عرفطه همراهش بود.
پیغمبر(ص) برخاست میان دو چشم و پیشانیش را بوسید و فرمود: چه چیزی باعث شد اینقدر دیر به نزد من برگردی؟
عرضه داشت: رفتم نزد جمع زیادی از پریان منافقی که بر عرفطه و قومش شوریده بودند. آنها را به یکى از سه کار خواندم و نپذیرفتند: آنها را دعوت کردم مسلمان شوند، نپذیرفتند. دعوت کردم جزیه بدهند، نپذیرفتند، دعوت کردم با عُرفُطَه و قومش سازش کنند و پارهاى از چراگاه و آب را به عرفطه و قومش بدهند، باز نپذیرفتند.
پس شمشیر میان آنها نهادم و 80 هزارشان را کشتم. باقیمانده آنها وقتی این وضع را دیدند، امان و سازش کردند، و آنگاه مؤمن شدند و برادر هم گردیدند و اختلاف برخاست و پیوسته تاکنون با آنها بودم.
عرفطه گفت: یا رسول الله خدا به تو و امیرالمؤمنین جزاى خیر دهد.
بنام خدا